اریااریا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

دو هدیه خداوند پریا و آریا

عید مبعث

    سرزمین مکه هم در ناز شد      از حرا درهای رحمت باز شد     شام میلاد کلام ا... شد        مصطفی امشب رسول ا... شد سلام من پریا هستم عید مبعث به همگی مبارک باشه ، امروز قراره همگی بریم  خونه مامانی بابایی، خیلی خوب میشه چون اونجا علاوه بر مامانی و بابایی و خاله شیما جون ، خاله شهره و عمو داوود و ملیسا جونم هم میان ، داداش آریا جونم رو هم که میبرمش ،اون اولین عید مبعثش ، قرار است همگی بعد ظهر بریم  جنگل ،خیلی قرار ه بهمون خوش بگذره ، من که خیلی جنگل رو دوست دارم . جای شما خالی ...
29 خرداد 1391

سلام

عاشقانه  سلام به همسر مهربانم که وجودش برای  من سرچشمهء زندگی است، سلام به دختر خوبم وسلام به پسرم کوچکم که به اندازه دنیا دوستتان دارم . میدانید که هر روز که از خانه خارج میشوم ، تا بازگشتم تمام وجودم را در خانه پیش شما جا میگذارم چرا که شما هدایای خداوند بر من هستید و خداوند را برای وجودتان هزاران بار شاکر هستم.
26 خرداد 1391

روزمرگی ها

سلام و صد سلام بر گلهای باغ زندگیم این چند روزه سرم کمی شلوغ بود و نشد به اینجا سر بزنم فردا اریا یک و نیم ماهه می شه به سلامتی پسرکم الان کاملا به حرفا گوش می ده و متوجه است حتی وقتی داره شیر می خوره اگه من حرف بزنم ناراحتم می شه الهی قربونش برم از پریا خانم هم بگم که این روزا تو مهد دارن خودشونو برای برنا مه های جشنشون اماده می کنن دیروز هم یه دوست قدیمی و خیلی دوست داشتنی بنام اتوسا جون امده بود پیشش که خودشونو کشتن از بس بازی کردن دلمون حسابی برای اتوسا جون و مامان سارای خوبش تنگ شده بود که خیلی کوتاه چند روزه از کانادا امده اند باز هم خدا رو شکر که فرصتی شد و دیدیمشون ...
22 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام بر گلهای باغ زندگیم دخترم پریا این روزها روزهای اخر مهد کودک رو سپری می کنه و البته صبحها با کمی تنبلیی میره مهد روز اول تیر ماه هم قراره جشن فارغ التحصیلی شون باشه ایشالا از دانشگاه فارغ التحصیل شدنتو ببنیم اریا هم فردا ٤٠ روزه میشه به امید خدا هفته پیش بود که برای ختنه بردیمش بیمارستان و چه روز بدی برای طفل معصومم بود بخصوص وقتی از اتاق عمل اوردند و دادنش بغل من و رنگ به رو ندا شت و با اون چشمهای  نازت منو با بغض نگاه کردی و یه ناله زدی و انگار منو شماتت می کردی منم اشک تو چشمم جمع شد امیدوارم منو بابا دامادی شما عزیزمو ببنیم
17 خرداد 1391

خاطره زایمان

روز 9 اردیبهشت 91 روزی بود که با نام و یاد خدا و رد شدن از زیر قران با همسرم و دو تا مامانا راهی بیمارستان عرفان شدیم بعد از خداحافظی راهی بلوک زایمان شدم از شب تمام استرسی که داشتم یکباره تبدیل به ارامش شده بود بعد از کارهای و اولیه و وصل سرم دکتر فلاحپور ساعت نه و نیم امد و منو فرستادن اتاق عمل اونجا دکتر بیهوشی ازم پرسید که بیحسی می خوام یا بیهوشی و من از قبل بیهوشی رو انتخاب کرده بودم وقتی چشم باز کردم دو ساعت گذشته بود و من در ریکاوری بودم و اولین حرفی که زدم این بود که بچه ام سالمه؟بعد هم پسرکمو اورد دیدم باورم نمی شد این فسقلی بود که تا دیشب همه جوره منو تو فشار گذاشته بود و دیگه از سنگینی نای تکون خوردن نداشتم و هزار بار همونجا خدا ر...
14 خرداد 1391

بدون عنوان

تو مرا می فهمی من تو را می خواهم وهمین ساده ترین قصه یک انسان است تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم و تو هم می دانی تا ابد در دل من خواهی ماند
14 خرداد 1391